هروقت تو زندگی برای اتفاقی، هرچند جزئی، پلن چیدم و آگاهانه قدم برداشتم و بخاطرش حتی به زور زدم تو دهن عادتهام، تهش به اندازه همین فیلم لذت نصیبم شد!
(بذار بجای اینکه متن رو ویرایش کنم و نکته اش گم بشه، اعتراف کنم که استفاده از واژه «هروقت» کاملا غلطه چون نمودارِ زندگی یک نمودار خطی نیست که همیشه همه چیز روشن و قابل پیش بینی و قابل اندازه گیری باشه!
شما بجای هروقت بخونید، خیلی وقتها...)
مثال بزنم؟
همین دیشب که مقدمات چهار صبح بیدار شدن رو چیدم و برخلاف میل قلبیم گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم توی رختخواب...
حالا احساس قوی بودن، شیرینی مطالعه در سکوت صبح، عطر چای تازه دم و شنیدن صدای ضعیف اذان و فس فس بخاری کوچیکترین جایزه این مبارزه اس!
مبارزه با چی؟
با وسوسه الکی بیدار موندن تا دیر وقت، با بی هدف گوشی دست گرفتن تا زمانی که شکاف پلکها اجازه میده، ،با خودم، با علی سرکش درونم، با رها کردن خودم تو گردباد زندگی!
زندگیای که خیلی دیر فهمیدم تماماً مبارزه اس...
که تک تک ثانیههاش، تک تک دوراهیهاش، روتین ترین و تکراری ترین اتفاقاتش یک مبارزه تمام عیاره و اگه یک جنگجوی تمام عیار نباشی هیچی جلودار باختنت نیست!
آدمیزاد از وقتی که درست رو از غلط تشخیص میده دعوت میشه به یک نبرد عظیم با «خودش!»
با انجام بی هدف کارهایی که گند میزنن به پتانسیلهاش، به عادتهاش،به سبک و کیفیت زندگیش، به عزت نفسش، به فرصتهایی که یکی یکی میسوزن و غفلت نمیذاره حتی سوختنشونو ببینی!
و عاقبت نجنگیدن میدونی چیه؟
اینکه بالاخره یه روز وقتی که دیگه فرصتهای خیلی کمیباقی مونده و چندان حق انتخاب نداریم، برمیگردیم پشت سرمون رو نگاه میکنیم و خاکستر سرد فرصتهای سوخته رو میبینیم...
و آه که چه پایان تلخی!
مؤذن، «لا اله الا الله» آخر اذان رو میگه و بعد سکوت همه جا رو میگیره و حالا دوباره فس فس بخاریه که خودنمایی میکنه!
چشم میدوزم به شعله آبی پشت شیشه، چای رو با جرعههای کوچیک و خرمای تازه مزه مزه میکنم و تو هزارتوی مغزم، لابلای کلمات و فکرها و غمها و خاطرات و رویاها، دنبال جواب این سوال میگردم که داغ اون حسرته بیشتره یا درد این مبارزه؟...
میدونی زندگی رو کی برده؟
کسی که به همین یک سوال جواب درست بده!
جوابی که از آگاهی منشأ میگیره، نه جوابی که از کلیشههای ذهنی ما میاد!
سیاهی رفت...
عاشق این آبی نفتی آسمونم!